سه شنبه 14 آبان 1392 |
میخوام یه خاطره بگم از شایان جونم
مسافرت چند وقت پیش که رفته بودم شمال یادتونه؟؟
جاتون خالی رفته بودیم ساحل یه پسر کوچولوی فسقلی توی ساحل داشت بازی میکرد یه فرغون پلاستیکی با یه بیلچه دستش بود ماسه ها رو بار میکرد میبرد اونورتر خالیشون میکرد
آقا شایان گویا از اون فرغون و بیلچه خوشش اومده از روزی که اومدیم خونه گیر داه مامان من فرغون میخوام . حقیقتش اونجا چیزی نگفت وگرنه واسش میخریدم اونجا از این وسایل زیاد به چشم میخورد اما........ از وقتی اومدیم هر دفه میریم بازار میگه مامان واسم فرغون بخر....
از شما چه پنهون منم که خجالت میکشم برم توی مغازه بگم آقا ببخشید فرغون پلاستیکی دارین ؟؟؟
خداییش اینجا برم بگم فرغون میخوام بهم میخندن.
به شایان میگم مامان بیا بریم ببینم مغازه فرغون داره یا نه ؟؟؟
میریم با هم توی مغازه هر چی این ور اونورو نگاه میکنم خبری از فرغون نیست منم میگم مامان ببین ندارن بریم مغازه بعدی!!! طفلی دنبالم راه میوفته این مغازه اون مغازه بی نتیجه بر میگردیم ....
این اواخر هی میگه مامان پس چرا فرغون نمیخری میخوام باهاش برم توی باغچه گل بازی کنم!!! میگم مامان بذار بابا حقوق بگیره پول ازش بگیرم بریم بگردیم اگه بود بخریم .
رفته بودیم امام زاده دو تا سکه 500 تومنی دادم بهش که بندازه ضریح ، یکی از سکه ها رو انداخته یکی دیگه رو برداشته گذاشته جیبش میگه اینو ببریم فرغون بخریم...
حالا من چجوری بهش بگم اینجا فرغون پیدا نمیشه!!! چطور راضیش کنم بی خیال بشه الله اعلم....
نظرات شما عزیزان:
برو براش بخرمعلومه خیلی ازاینادوس داره جیگرو
فدای خواهری بشم
کاش به قبل ترش بر میگشتیم؟ من یکی که از بودنم پشیمونم....
نویسنده : مامان شایان
|